سعدی (همه حکایت های سعدی )
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
سعدی (همه حکایت های سعدی )
نوشته شده در سه شنبه 27 تير 1391
بازدید : 538
نویسنده : مدیر وبلاگ

چند حکایت شیرین دیگر از حکیم سخن سعدی

سلام باز هم با حکایت های دیگری برگشتم

 

خواشمندم نظر یادتو نره

 حکايت

   هارون الرشيد را چون بر سرزمين مصر، مسلم شد گفت : بر خلاف آن طاغوت فرعون  كه بر اثر غرور تسلط بر سرزمين مصر، ادعاى خدايى كرد، من اين كشور را جز به خسيس ترين غلامان نبخشم .

از اين رو هارون را غلامی سياه به نام خصيب بود  بسيار نادان بود، او را طلبيد و فرمانروايى كشور مصر را به او بخشيد.گويند: آن غلام سياه به قدرى كودن بود كه گروهى از كشاورزان مصر نزد او آمدند و گفتند: پنبه كاشته بوديم ، باران بى وقت آمد و همه آن پنبه ها تلف و نابود شدند.

غلام سياه در پاسخ گفت : مى خواستيد پشم بكاريد!

اگر دانش به روزى  در فزودى

 

ز نادان تنگ روزى تر نبودى

 

به نادانان چنان روزى رساند

 

كه دانا اندر آن عاجز بماند

 

بخت و دولت به كاردانى نيست

 

جز بتاءييد آسمانى نيست

 

او فتاده است در جهان بسيار

 

بى تميز  ارجمند و عاقل خوار

 

كيمياگر به غصه مرده و رنج

 

ابله اندر خرابه يافته گنج

 

* * * *

حکايت

  كنيزكى از اهالى چين را براى يكى از شاهان به هديه آوردند.شاه در حال مستى خواست با او آميزش كند. او تمكين نكرد. شاه خشمگين شد و او را به غلام سياهى بخشيد.

آن غلام سياه به قدرى بدقيافه بود كه لب بالايش از دو طرف بينيش بالاتر آمده بود و لب پايينش به گريبانش فرو افتاده بود، آن چنان هيكلى درشت و ناهنجار داشت كه صخرالجن  از ديدارش مى رميد و عين القطر  از بوى بد بغلش مى گنديد:

تو گويى تا قيامت زشترويى

 

بر او ختم است و بر يوسف نكويى

 

چنانكه شوخ طبعان لطيفه گو مى گويند:

شخصى نه چنان كريه منظر

 

كز زشتى او خبر توان داد

 

آنكه بغلى نعوذ باالله

 

مردار به آفتاب مرداد

 

اين غلام سياه كه در آن وقت هوسباز و پرشهوت بود، همان شب با آن كنيز آميزش كرد. صبح آن شب ، شاه كه از مستى بيرون آمده بود، به جستجوى كنيز پرداخت . او را نيافت . ماجرا را به او خبر دادند. او خشمگين شد و فرمان داد كه غلام سياه را با كنيز محكم ببندند و بر بالاى بام كوشك ببردن و از آنجا به قعر دره گود بيفكنند.

يكى از وزيران پاك نهاد دست شفاعت به سوى شاه دراز كرد و گفت : غلام سياه بدبخت را چندان خطايى نيست كه درخور بخشش نباشد، با توجه به اينكه همه غلامان و چاكران به گذشت و لطف شاه ، خو گرفته اند.

شاه گفت : اگر غلام سياه يك شب همبسترى با كنيز را، تاءخير مى انداخت چه مى شد؟ كه اگر چنين مى كرد، من خاطر او را به عطاى بيش ‍ از قيمت كنيز، شاد مى نمودم .

وزير گفت : اى پادشاه روى زمين ! آيا نشنيده اى كه :

تشته سوخته در چشمه روشن چو رسيد

 

تو مپندار كه از پيل دمان  انديشد

 

ملحد گرسنه در خانه خالى برخوان

 

عقل باور نكند كز رمضان انديشد

 

شاه از اين لطيفه فرح بخش وزير، خوشش آمد و به او گفت : اكنون غلام سياه را بخشيدم ، ولى كنيزك را چه كنم ؟

وزيرگفت : كنيزك را نيز به غلام سياه ببخش ، زيرا نيم خورده او شايسته و سزاوار او است .

هرگز آن را به دستى مپسند

 

كه رود جاى ناپسنديده

 

تشنه را دل نخواهد آب زلال

 

نيم خورده دهان گنديده

 

* * * *

 حکايت

  اسکندر رومی را پرسيدند : ديار مشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پيشين را خزاين و عمر و ملک و لشکر بيش ازين بوده است و ايشان را چنين فتحی ميسر نشده ؟ گفتا: به عون خدای عزوجل ، هر مملکتی را که گرفتم رعيتش نيازردم و نام پادشاهان جز بنکويی نبردم.

بزرگش نخوانند اهل خرد

 

كه نام بزرگان به زشتى برد

 

 

..........................................................................................................................................................

   باب دوم : در اخلاق پارسايان  

  

حکايت

يکی از بزرگان گفت : پارسايی را چه گويی در حق فلان عابد که ديگران در حق وی بطعنه سخنها گفته اند ؟ گفت بر ظاهرش عيب نمی بينم و در باطنش غيب نمی دانم .

هر كه را، جامه پارسا بينى

 

پارسا دان و نيك مرد انگار

 

ور ندانى كه در نهانش چيست

 

محتسب را درون خانه چكار؟

* * * *

حکايت

درويشی را ديدم سر بر آستان کعبه همی ماليد و می گفت : يا غفور و يا رحيم - تو دانى كه از ظلوم و جهول چه آيد؟

عذر قصير خدمت آوردم

 

كه ندارم به طاعت استظهار

 

عاصيان از گناه توبه كنند

 

عرفان از عبادت استغفار

 

عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت . من بنده اميد آورده ام نه طاعت بدريوزه آمده ام نه بتجارت . اصنع بى ما انت اهله.

بر در كعبه سائلى ديدم

 

كه همى گفت و مى گرستى خوش

 

من نگويم كه طاعتم بپذير

 

قلم عفو بر گناهم كش 

* * * *

حکايت

عبدالقادر گيلانى را رحمه الله عليه ، در حرم کعبه روی بر حصبا نهاده همی گفت :

خدايا! ببخشای ، وگر هر آينه مستوجب عقوبتم در روز قيامتم نابينا برانگيز تا در روی نيکان شرمسار نشوم .

روى بر خاك عجز مى گويم

 

هر سحرگه كه باد مى آيد

 

اى كه هرگز فراموشت نكنم

 

هيچت از بنده ياد مى آيد؟

* * * *

حکايت

دزدی به خانه ی پارسايی درآمد. چندان که جست چيزی نيافت . دلتنگ شد . پارسا خبر شد ، گليمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود.

شنيدم كه مردان راه خداى

 

دل دشمنان را نكردند تنگ

 

تو را كى ميسر شود اين مقام

 

كه با دوستانت خلافست و جنگ

 

مودت اهل صفا چه در روی و چه در قفا . نه چنان کز پست عيب گيرند و پيشت بيش ميرند.

هر كه عيب دگران پيش تو آورد و شمرد

 

بى گمان عيب تو پيش دگران خواهد بر

* * * *

حکايت

تنی چند از روندگان متفق سياحت بودند و شريک رنج و راحت . خواستم تا مرافقت کنم موافقت نکردند. اين از کرم اخلاق بزرگان بديع است روی از مصاحبت مسکينان تافتن و فايده و برکت دريغ داشتن که من در نفس خويش اين قدرت و سرعت می شناسم که در خدمت مردان يار شاطر باشم نه بار خاطر.

يکی زان ميان گفت : ازين سخن که شنيدی دل تنگ مدار که درين روزها دزدی بصورت درويشان برآمده ، خود را در سلک صحبت ما منتظم کرد.

چه دانند مردان كه در خانه كيست ؟

 

نويسنده داند كه در نامه چيست ؟

 

از آنجا که سلامت حال درويشان ، است گمان فضولش نبردند و به ياری قبولش کردند.

صورت حال عارفان دلق  است

 

اين قدر بس كه روى در خلق است

 

در عمل كوش و هر چه خواهى پوش

 

تاج بر سر نه و علم بر دوش

 

در قژاكند  مرد بايد بود

 

بر مخنث  سلاح جنگ چه سود؟

 

روزی تا به شب رفته بوديم و شبانگه به پای حصار خفته که دزد بی توفيق ابريق رفيق برداشت که به طهارت می رود و به غارت می رفت.

پارسا بين كه خرقه در بر كرد

 

جامه كعبه را جل خر كرد

 

چندانکه از نظر درويشان غايب شد به برجی رفت و درجی بدزديد . تا روز روشن شد آن تاريک مبلغی راه رفته بود و رفيقان بی گناه خفته . بامدادان همه را به قلعه درآوردند و بزدند و به زندان کردند . از آن تاريخ ترک صحبت گفتيم و طريق عزلت گرفتيم و اسلامة فى الوحده.

چو از قومى ، يكى بى دانشى كرد

 

نه كه را منزلت ماند نه مه را

 

شنيدستى كه گاوى در علف خوار

 

بيالايد همه گاوان ده را

 

گفتم سپاس و منت خدای را عزوجل که از برکت درويشان محروم نماندم . گرچه بصورت از صحبت وحيد افتادم . بدين حکايت که گفتی مستفيد گشتم و امثال مرا همه عمر اطن نصيحت به کار آيد .

به يك ناتراشيده  در مجلسى

 

برنجد دل هوشمندان بسى

 

اگر بركه اى پر كنند از گلاب

 

سگى در وى افتد، كند منجلاب


چند حکایت دیگر بخونید و لذت ببرید

سلام دوستان

ممنونم  از همه عزیزانی میان و از وبلاگ دیدن می کنن و تشکر خاص از کسانی که نظر می دن.

منتظر نظرات زیبای شما دوستان خوبم هستم.

حکايت

 ظالمی را حکايت کنند که هيزم درويشان خريدی بحيف و توانگران را دادی بطرح. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت :

مارى تو كه كرا ببينى بزنى

 

يا بوم كه هر كجت نشينى نكنى

 

زورت از پيش مى رود با ما

 

با خداوند غيب دان نرود

 

زورمندى مكن بر اهل زمين

 

تا دعايى بر آسمان برود

 حاکم از گفتن او برنجيد و روی از نصيحت او درهم کشيد و بر او التفات نکرد تا شبی که آتش مطبخ در انبار هيزمش افتاد وس اير املاکش بسوخت و ز بستر نرمش به خاکستر نرم نشاند . اتفاقا همان شخص بر او گذشت و ديدش که با ياران همی گفت : ندانم اين آتش از کجا در سرای من افتاد؟ گفت : از دل درويشان.

حذر كن ز درد درونهاى ريش

 

كه ريش درون عاقبت سر كند

 

بهم بر مكن  تا توانى دلى

 

كه آهى جهانى به هم بر كند

 و بر تاج کيخسرو نبشته بود :

چه سالهاى فراوان و عمرهاى دراز

 

كه خلق بر سر ما بر زمين بخواهد رفت

 

چنانكه دست به دست آمده است ملك به ما

 

به دستهاى دگر همچنين بخواهد رفت 

 

* * * *

 حکايت

  كشتى گيرى در فن كشتى گيرى سرآمده بود و سيصد و شصت بند فاخر بدانستی  مگر گوشه ی خاطرش با جمال يکی از شاگردان ميلی داشت. سيصد و پنجاه و نه بندش درآموخت مگر يک بند که در تعليم آن دفع انداختی و تاخير کردی . فی الجمله پسر در قوت و صنعت سرآ»د و کسی را در زمان او با او امکان مقومت نبود تا بحدی که پيش ملک آن روزگار گفته بود : استاد را فضيلتی که بر من است از روی بزرگيست و حق تربيت وگرنه به قوت ازو کمتر نيستم وبه صنعت با او برابرم. ملک را اين سخن دشخوار آمد . فرمود تا مصارعت کننند. مقامی متسع ترتيب کردند و ارکان دولت و اعيان حضرت و زورآوران روی زمين حاضر شدند . پسر چون پيل مست اندر آمد بصدمتی که اگر کوه رويين تن بودی از جای برکندی . استاد دانست که جوان به قوت ازو برتر است . بدان بند غريب که از وی نهان داشته بود با او درآويخت . پسر دفع ندانست بهم برآمد. استا به دو دست از زمينش بالای سر برد و کوفت . غريو از خلق برخاست . ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده ی خويش دعوی مقومت کردی و بسر نبردی. گفت : ای پادشاه روی زمين ، به زور آوردی بر من دست نيافت بلکه مرا از علم کشتی دقيقه ای مانده بود و مه عمر از من دريغ همی داشت ، امروز بدان دقيقه بر من غالب آمد . گفت : از بهر چنين روزی که زيرکان گفته اند : دوست را چندان قوت مده که دشمنی کند . نشنيده ای که چه گفت آنکه از پرورده خويش جفا بديد.

يا مگر كس در اين زمانه نكرد

 

كس نياموخت علم تير از من

 

كه مرا عاقبت نشانه نكرد

 

* * * *

 حکايت

  فقيرى وارسته و آزاده ، در گوشه اى نشسته بود. پادشاهى از كنار او گذشت . آن فقير بر اساس اينكه آسايش زندگى را در قناعت ديده بود، در برابر شاه برنخاست و به او اعتنا نكرد.110

پادشاه به خاطر غرور و شوكت سلطنت ، از آن فقير وارسته رنجيده خاطر شد و گفت : اين گروه خرقه پوشان لباس پروصله پوش  همچون جانوران بى معرفتند كه از آدميت بى بهره مى باشند.

وزير نزديك فقير آمد و گفت : اى جوانمرد! سلطان روى زمين از كنار تو گذر كرد، چرا به او احترام نكردى و شرط ادب را در برابرش بجا نياوردى ؟

فقير وارسته گفت : به شاه بگو از كسى توقع خدمت و احترام داشته باش ‍ كه از تو توقع نعمت دارد. وانگهى شاهان براى نگهبانى ملت هستند، ولى ملت براى اطاعت از شاهان نيستند.

پادشه پاسبان درويش است

 

گرچه رامش به فر دولت او است

 

گوسپند از براى چوپان نيست

 

بلكه چوپان براى خدمت او است

 

يكى امروز كامران بينى

 

ديگرى را دل از مجاهده  ريش

 

روزكى چند باش تا بخورد

 

خاك مغز سر خيال انديش

 

فرق شاهى و بندگى برخاست

 

چون قضاى نوشته آمد پيش

 

گر كسى خاك مرده باز كند

 

ننمايد توانگر و درويش

 

سخن آن فقير وارسته مورد پسند شاه قرار گرفت ، به او گفت : حاجتى از من بخواه تا برآورده كنم .

فقير وارسته پاسخ داد: حاجتم اين است كه بار ديگر مرا زحمت ندهى .

شاه گفت : مرا نصيحت كن .

فقير وارسته گفت :

درياب كنون كه نعمتت هست به دست

 

كين دولت و ملك مى رود دست به دست 

 

* * * *

حکايت

 يکی از وزرا پيش ذالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خيرش اميدوار و از عقوبتش ترسان . ذوالنون بگريست و گفت : اگر من خدای را عزوجل چنين پرستيدمی که تو سلطان را ، از جمله صديقان بودمی.

گرنه اميد و بيم راحت و رنج

 

پاى درويش بر فلك بودى

 

ور وزير از خدا بترسيدى

 

همچنان كز ملك ، ملك بودى

 

* * * *

 حکايت

 پادشاهی به کشتن بی گناهی فرمان داد. گفت : ای ملک ب


:: برچسب‌ها: شعر , سعدی , گلستان سعدی ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: